روزهای برفی ...

ساخت وبلاگ
دلم می‌خواست اکنون در حال نوشتن بودم. در یک اتاق در هم ریخته. پر از کتاب و کاغذ تحریر که جای مشخصی درون خانه نداشت. این درهم ریختگی یک آرامش انسجام یافته برای نوشتن است. حقیقت این است که در شرایط موجود، در اغلب اوقات تمام آنچه که به ذهنم خطور می‌کند را از حواس خود دور می‌کنم. چه کنم که نمی‌توانم آن را بپذیرم. شاید در خیابان یا در مغازه و محل کار، انسانی خود را در حال صحبت با من ببیند اما در واقع من در آن لحظه و در تمام لحظات مشغول شکستن تصاویر ساخته و آماده در برابر خویشم. چون آینه‌هایی که با شکستن و خرد شدن هزاران خرده تصویرِ نادیده انگاشته شده را به جهان من منعکس می‌کند. هم اکنون که برای شما حرف می‌زنم این، دقیقا چیزی نیست که در من می‌گذرد. حالا در درون من هزاران سوال و افکار پیچیده در مورد زمان و چگونگی گذر زمان‌های مختلف در ابعاد مختلفِ جهان های موازی یا دور در حال تبیین و ایجاد پرسش است.یا اینک دلم می‌خواست در بندِ آجرهای زرد قدیمی ساختمان دیپلماتیکِ خیابان نوفل‌لوشاتویِ تهران اطراف چهارراه ولیعصر خانه داشتم. پشتِ شیشه‌های قشنگ مجرای هواکش آن ساختمان بودم که در بالای شیروانی بود. دلم امنیت گرمِ تابش آفتابِ بعدازظهرِ پنج‌شنبه‌ی دی ماه آن ساختمان را می‌خواهد. دلم خاطر مبهم پرده‌های ضخیم غبار گرفته‌ی آن عمارت را جستجو می‌کند. یا تصمیم دارم شب، اطرافم که خلوت شد، دوباره و دوباره فیلم نولان را ببینم که از زمان ما به زمان‌های دور در حال سفر بودند. بعد، یک لیوان آب انگور صنعتیِ قلابی را در دهان مزه مزه کنم و خیال کنم که آن شراب است. در حالی که هرگز شراب نخورده‌ام. فقط یک بار در بیست سالگی الکل را امتحان کرده‌ام. بهمن ماه بود. کنار دریا که طوفانی بود و امواج بلند داشت. بعد، رف روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 94 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 10:53

تمام شب دوباره کتاب‌ها را توی کارتن‌ها جا داده‌ام. صبح، یکی دو لقمه نان و پنیر و حالا چای. و یک لیوان دیگر هم خواهم خورد. دقایقی از یک فیلم تازه را دیده‌ام. روی کارتن‌ها نام اسباب و اثاث را نوشته‌ام. شاید عصر بخوابم. بعد، شعر ساعت پنج عصر را اینجا بگذارم. که شاملو ترجمه کرده. و خود هم خوانده است. گویی کسی جز او نمی‌توانسته آن گونه که شاعر گفته ترجمه کند و آن گونه که در ذهن شاعر بوده بخواند. البته فکر می‌کنم جز این هم نیست. بعد، شب خواهد شد. شنبه خواهد آمد. یک‌شنبه و شنبه‌های دیگر خواهند شمرد تا جمعه بشود. بعد، از این خانه خواهم رفت. گلدانم را هم خواهم برد. مزرعه‌ی کوچکم که قد کف دست در آن لوبیا می‌کارم. بهش دل می‌بندم تا ببالد. رشد بکند. محصول بدهد. و بپژمرد. و عمر مرا مال خود بکند. t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در جمعه بیست و سوم دی ۱۴۰۱ ساعت 12:48 توسط سیروس شریفی  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 96 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 10:53

نوشته‌ی پیشین چه آهنگ غمگینی داشت: بعد، از این خانه خواهم رفت.رفتن‌ها همیشه غمگین است. یاد پدرم افتادم که آخرین بار وقتی در حال احتضار بود سوار یک پیکان قراضه دربستی‌اش کردند که ببرندش بیمارستان. که آنجا آخرین مراحل مردنش را طی کند. ظهر یک روز تلخ تیرماه بود. من سر بی موی پدرم را که بر اثر شیمی درمانی ریخته بود از پشت سر می‌دیدم. برادرم و مرد همسایه زیر استخوان‌ها را گرفته بودند که تا قبر مشایعت کنند. مرد، مطیع و آرام تن به سرنوشت خویش داده بود. داشت می‌رفت، و فهمیده بود که باید ما را فراموش کند. با اینکه ظهر تابستان بود اما زیر پتو بودم و استخوان‌هایم داشت می‌لرزید. از شدت هراس تب و لرز گرفته بودم. می‌لرزیدم و گریه می‌کردم. پدر می‌رفت که دوباره نیاید. مثل رفتن آرزو از محل، که وقتی سرگرم مرگ پدر بودیم، بی‌خبر از من می‌رفت که دوباره نیاید. مثل وقتی که خانه‌مان را فروختند و اثاث‌مان را ریختند بیرون. که هر یک چیزی که داشت چسبیده بود و از خانه پدری می‌رفت که دوباره نیاید. مثل وقتی که تو مرا ترک کردی و رفتی که دوباره نیایی. رفتن‌ها همیشه غمگین است.t.me/s_sharif_pub + نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم دی ۱۴۰۱ ساعت 15:52 توسط سیروس شریفی  |  روزهای برفی ......
ما را در سایت روزهای برفی ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rouzhayebarfio بازدید : 82 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 10:53